ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینمبجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین درافتادمکه چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینمتو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالماگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینمو گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازمکه بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمدکه بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینمز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردمکنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشایدکه جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینمتو همچون گل ز خند همسفر باران ...
ما را در سایت همسفر باران دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hamsafarebarana بازدید : 284 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 15:31